قلمدون



نوشین لبم در خواب خوش،بی تاب رویش گشته ام
آذین زدم شب رابه دل، مدهوش مویش گشته ام
دانم که درخوابست ومن عاقل ترین دیوانه ام 
بی تاب او، بی خواب او، آواره میخانه ام
من با شراب چشم او، ساغرترین مستانه ام
بربستر تاریک شب امشب غزل را زاده ام 

شاعر: اکرم (قلمدون)


❤️ای مهرتو درجان ها،آغوش توبستان ها
❤️من درشب هجرانت ،دردام شبستان ها
❤️گویند حذر باید از روی تو ای ماهم 
❤️دوری نگه باید از چشم تو ای شاهم 
❤️گویند که زنجیرست آن زلف پریشانت 
❤️درحجله یک هوراست آن صورت عریانت
❤️آشفته ی تنهایم درحجله ی جانی تو 
❤️عریانی روحم را تن پوش نهانی تو 
❤️گم گشته آن رویم ،دل بسته به یک مویم 
❤️ای شب تو بدان این را آغوش که راجویم
❤️او آتش جان ها هست نزدیک نشوجانا
❤️این حرف رقیبانست دوری نکنم یارا
❤️گرآتش جان هایی پس این خنکی ازچیست 
❤️من مست گلستانم، این بوی گلاب ازکیست

شاعر: اکرم (قلمدون)


#خیال 
- هواسرده؛ هواشناسی گفته:امروز دما زیر صفردرجه است." دکمه های پالتوت ببند.
صدای مادرش بود که لب حوض نشسته بود ولباس ها را می شست.
مینادر حالیکه کفش هایش را می پوشید گفت: چشم مادرمن.حواسم هست.
بعد با همان دهان پر گفت: راستی این پسره روهم جواب کنید .اصلا بامن جور در نمیاد.
مادر تا خواست در جواب مینا حرف بزند مینا پلاستیک لباس های دوخته شده را دستش گرفت و رفت.
مادرش سرش را تکان داد.
مینا به فروشگاهی که دوستش معرفی کرده بود رسید.
فروشنده سرش پایین بود .انگار متوجه حضور مینا نشده بود.
-سلام
با صدای مینا فروشنده سرش را بلند کرد وگفت:سلام؛بفرمایید
مینا آب دهانش قورت داد.
لاخود اندیشید: چرا یکدفعه این‌طوری  شدم! 
صدا در گلویش گیر کرده بود.
به زحمت گفت: من میناهستم. خیاطی می کنم.قرار بود براتون نمونه کار بیارم
- خب کاراتون بزارید، نگاه کنم
چند دقیقه بعد رضا همه ی کارها را نگاه کرد‌ و در پایان از حد مجاز قیمت کمتری داد.
ولی مینا قبول کرد.
به خیابون آمد و روی اولین نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست. تنش داغ شده بود.
پالتویش را درآورد و روی دستش گرفت. انگار هیچ صدایی نمی شنید .نفس هایش شماره شماره وعمیق شده بود.
-چقدر زیبا ،چقدر متین وبا شخصیت؛ نه نگاهی، نه حرف اضافه ای.
چند لحظه بیشتر طول نکشیده بود که چشم های رضا، مینا را از جهانی به جهانی دیگر وارد کرده بود
-خدایا یعنی مجرده؟یعنی میشه منو .اصلا شاید یک حس معمولیه. ولی چرا تا حالا این طوری نشدم .یک ماه طول کشید تا سفارش ها را آماده کند .آخر او همزمان درس می خواند.
وقتی دوباره رضا رادید همان احساس، همان حالت، همان تنش وگر گرفتگی .
دیگر مطمئن شده بود، رضا همان گمشده رؤیاهایش است؛ همان کسی که یک عمر منتظرش بوده، همان عشق اولین وآخرین، همان که تمام شاعرها یکباراو را دیدند و شاعر شدند.نقاش ها صورتش را کشیدند وحتی عرفا از او به خدا رسیدند.
برای او همه این ها در رضا خلاصه شده بود.
روزها وهفته ها  چقدر زود می گذشت. 
- مادر جون درست رها نکن .حیفه بخدا 
- مادرمن، برای درس خواندن همیشه وقت هست.بزار یک کم پول جمع کنم.
اما دروغ می گفت.بحث پول نبود.
او برای اینکه زودتر رضا را ببیند،باید ساعات بیشتری کار می کرد، در نتیجه باید اگر موقت هم شده بود، قید درس خواندن را می زد.
رابطه اش با اطرافیانش کمتر شده بود .ساعت ها پشت میز خیاطی کار می کرد وبه یاد رضا ترانه گوش می داد، شعر می خواند، حتی با او حرف می زد.
وقت دادن سفارش ها وجودش لبریز از عشق بود.
مدام با خود می اندیشید: حتما منو دوست داره که جوابم نمی کنه.اگه دوستم نداشت حتما تا حالا برخورد بدی می کرد، که بفهمم.گاهی چقدر با مهربونی نگاهم می کنه.امروز نگاهممون به هم تلاقی کرد
ذهن  مینا کوره ای از افکار آتش زا شده بود که خمیر مایه ذهنش را می سوزاند.
سه سال با این حال و هوا گذشت.
مدتی بود باخودش کلنجار می رفت.
-باید یک طوری بهش بگم .شاید غرورش اجازه نمی ده،فدای غرورت بشم .خودم پیش قدم می شوم.
- مینا مادر لباسا رو نمی بری؟
- نه، کار دارم.
وقتی به فروشگاه رسید.اضطراب شدیدی داشت اما باید حرفش را می زد.
- سلام 
- سلام خانم ستوده.خوبی؟این هفته زود اومدی!
- ممنون آقا رضا.راستش با خودتون کار داشتم!
- چه تفاهمی.اتفاقا منم با شما کار داشتم .حالا شما بفرمایید تا بعد من بگم.
مینا لبخندی زد.
در دل گفت: خوب شد که اومدم.
نگاه رضا این بار پر از محبت بود  
مینا خیره به رضا شد.اشک در چشم هایش حلقه زده بود.رضاهم چشم هایش انگار خیس بود.
مینا در دلش گفت حرف بزن،بگو.
- اول شما بگید آق
- میشه برای یک هفته ای که قراره ماه عسل برم شما بیایید اینجا به جای من.البته سر دستمزدتون حساب می کنم
مینا یخ کرد،نه تب کرد.اصلا انگار تب ولرز وحودش را گرفت.
با بهت زدگی گفت: ماه عسل 
- بله؛ ببخشید چیزی شده این آخرین جمله ای بود که مینا شنید چون لحظه ای بعد بیهوش شد.
  خانم های فروشنده پاساژ آب روی صورتش پاشیدند
-خانم ستوده، خوبی؟
چشم هایش باز کرد .اشکی از گوشه چشمانش روی صورتش لغزید.
آرام از روی صندلی بلند شد. 
دیگر کار از کار گذشته بود .هیچ چیز برای مینامهم نبود.
وقتی خانم ها رفتند، رضا گفت :خانم ستوده ببخشید انگار تقاضای من  ناراحتتون کرد.بغض مینا ترکید وبی صدا شروع کرد به اشک ریختن.
-نه بحث اینا نیست.آق من  من .
دیگر حرفش را ادامه  نداد.
رضا با ناراحتی به مینا نگاه کرد، او مدت ها بود که به لیلا علاقه مند شده بود و آنقدر غرق در عشق خود شده بود که متوجه هیچ چیز غیر عادی از مینا نشده بود.
- من همیشه تعریفتون رو کردم و گفتم مثل یه خواهر مهربونید.
مینا بلندشد وگفت: من حالم خوب نیست، باید برم، برای اومدن به جای شما خبر میدم.
 بعد از فروشگاه خارج شد.
هوا سرد بود.دکمه های پالتویش رابست وکمر بندش را محکم تر کرد.روی اولین نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست. خیابان شلوغ وپرسروصدا بودند
- چقدر مادرم راست می گفت که مراقب باشم سرما نخورم.چقدر هواشناسی هم راست می گفت که امروز دما زیر صفر درجه است .چقدر واقعیت ها خوبند .چقدر راستگویند.

نویسنده: اکرم (قلمدون)


برای اولین بار

چشم های کوچکش رابه قالی دوخت؛
نگاهش رنگ شب داشت، با اینکه رنگ چشمانش روشن بود ولی انگار شب با تمام وحشتش درآنها خانه کرده بود.
فقط پلک می زد وگاهی نگاهش رابه اطراف می انداخت.
می دانست کار خطرناکی هست، ولی باید انجامش می داد.
باید سختی این کار را تحمل می کرد .هربار تصمیم گرفته بود نتوانسته بود.
ولی امروز هر طور بود باید عزمش راجزم می کرد.
وقتی مادرش شروع به کار کرد.
مهران خودش رابه خواب زد.
مهین کنارش نشست ودستی به موهای بلوندش کشید
- حیوونی؛چطور خوابش برده!
مهین به آشپز خانه رفت و با منیژه مادر مهران مشغول حرف زدن شد. 
-اینجا رو هم دستمال بکش!
بعدبه سالن آمد وروی کاناپه لم داد. مهران حس می کرد نفسش به شماره افتاده است.
باخودش گفت: راستی چقدر سخت است خودت رابه خواب بزنی.
غلتی زد وپشتش را به مهین کرد.
مهین مشغول حرف زدن با گوشی همراهش شد.
مهران از جایش بلند شدونشست، فهمیده بود که مکالمه مهین ش کمتر از 5‌ دقیقه طول نمی کشد.
پس حداقل 5دقیقه وقت داشت خودش را آماده کند.
مهین با دیدن مهران لبخندی زد.
زن با محبتی بود.صدای نازک وچهره ملیحی داشت. لبخند از روی لب هایش پاک نمی شد.گاهی هم گریه می کرد، اما انگار گریه هایش هم به اندازه خنده هایش زیبا بودند.
همیشه با دستمال گلدوزی ابریشمی اشک هایش را پاک می کرد که آرایشش به هم نخورد.
منیژه گاهی برای کمک به خانه آنها می آمد.
مهران ایستاد. قلبش به شدت می تپید. اولین بار بودکه می خواست چنین کاری کند.
نباید مادرش می فهمید. اگر می فهمید حتما ناراحت می شد.
منیژه غرق در کار شده بود. پول کرایه، پول خورد وخوراک، پول مدرسه
انگار یک کارگر تمام وقت بود، برای فرزندانش
دستان ترک خورده اش زمخت وخشن شده بودند.
دیگر آن منیژه قبلی نبود؛جدی وکمی عبوس شده بود،با دیگران کم حرف می زد، حتی گاهی باخودش حرف می زد .انگار روح او، تبدیل به مردی خودساخته شده بود.
مهران این ها را می فهمید،به آشپز خانه رفت.
منیژه مشغول شستن ظرف ها بود.
حداقل تا دقایقی از پای ظرفشویی به این طرف نمی آمد.
وقتش رسیده بود. مهران روبروی مهین ایستاد .مهین همچنان لبخند می زد.
روسری سفید وآرایش ملایمش اورا زیباتر کرده بود.
نگاه مهران با نگاه مهین در آمیخت. مهران فقط چهار سال داشت اما به هر حال انسان بود و نیاز هایی داشت.
مگر نه آدم تشنه، سراب را آب می بیند؛ مگر نه آدم گرسنه مجبور به ی می شود.خب مهران هم
مهین با تعجب به مهران نگاه کرد، ازخواهرش خداحافظی کرد وگفت:عزیزم چی می خواهی؟ گرسنه ای؟
مهران به یکباره خودش را در آغوش مهین انداخت ودستانش را دور گردن او چون حلقه ای آویخت ومهین بهت زده اورا در آغوش کشید .

✅نویسنده:#اکرم_(قلمدن)


اوهنوز زیبا بود

رنگ آسفالت خیابان تغییر  کرده بود وسفید شده بود.
بارش  برف همچنان ادامه داشت.
یقه پالتوی پشمی اش را بالاتر آورد ودور صورتش پوشاند.
سوزش سرما روی انگشانش تأثیر گذاشته بود، چنانچه احساس می کرد هر لحظه ممکن است انگشانش قطع بشوند.
چاره ای نبود باید در خانه ای را می زد.
نگاهی به دوطرف خیابان انداخت.
در این صبح سرد زمستانی خانه ها گویی جسدهای مرده ای بودند که ته مانده روحشان در حال حلول بود.
هنوز هم کمی توان داشت. باید راه می رفت.
شاید کسی پیدا می شد.
وقتی به بیمارستان فکر می کرد وهزینه های درمان تنها فرزندش دیگر انگار چیزی حس نمیکرد، که سرما،نه خستگی و نه  حتی طعم زندگی.
زندگی او خلاصه شده بود در تلاش برای کمتر درد کشیدن یک موجود کوچک دیگر.
دیگر حتی به چراها وکاش ها فکر نمی کرد.
 به آینده و به موعظه های کتب دینی و حتی به قانون ها نمی اندیشید.
نگاهی به آسمان کرد.
آیا می شد دعا کرد!
انگار یادش رفته بود برای هرچیزی نمی شود، دعا کرد.
شایدبا نگاهش چیزی خواست از کسی که انگار اولین سلول بدنش با وجوداوعحین شده بود.
صدای ماشینی که آرام آرام چون سوسماری وحشی در دل جاده می لغزید، اورا به خود آورد.
سریع کیفش را باز کرد، کمی عطر زد و آیینه اش را در آورد؛ یقه پالتویش را از روی صورتش کنار کشید؛ خوب بود.اوهنوز زیبا بود

نویسنده: #اکرم_(قلمدون)


#داستان_کوتاه_فابل 

#داستان_یک_سگ

روزها از پی هم سپری می شود، ولی دیگر از تو خبری نیست.
دیگر بوی تنت را نسیم برایم نمی آورد.
دیگر آن چشمان پرعطش در نگاهم گم نمی شود.
امروز وقتی کنار گوسفندان بودم یکی از آنها به نزدیکم آمد؛چشم هایش همرنگ چشمان تو بود وچقدر احساس کردم دلم برایت تنگ شده و ناخواسته اشک ریختم.

چه شد!با ما چه کردند
یادت می آید اولین باری که به ده آمده بودید.تو هم مثل من لابه لای گوسفندان راه می رفتی.
همان روز یکی از گوسفندان شما فرار کرد.چقدر دنبالش گشتیم.
پای تو به سنگی برخورد کرد و زخمی شد، کمکت کردم تا بلند شوی.
آن شب تابستان به تو گفتم حالا که گوسفند پیداشده، دور از چشم اهالی بیا امشب را کنار هم باشیم.تا صبح کنارهم بودیم .
 نزدیک اذان بود که بلند شدیم وبه ده برگشتیم.
بعد از آن تمام فکر من  شده بود دیدن تو.
ظهرها کنار هم در صحرا می خوابیدیم .چند ماه بعد بود که فهمیدم قرارست بچه دار شویم.
تو آنها را به دنیا آوردی. آنهاچقدر کوچک وزیبا بودند.
یکی شبیه من، یکی شبیه تو.
آن شب تا سپیده صبح برایت دعا کردم.
چقدر بی قرار بودم، چقدر دور خودم راه می رفتم. چون شیری وحشی در قفسی تنگ.
فردا ی آن روز صبح وقتی به نزدیک خانه   ات آمدم تا ببینمت، اما چشمانت بسته بود و تو به خوابی همیشگی فرو رفته بودی. اهالی بچه های مارا روی رودخانه انداختندمثل توله های خالخالی سگ حاجی کمال که زیاد بودند وآنها را هم  روی آب رودخانه می گذاشتند تا آب آنها ببرد
می گویند در جایی دور که سگ آقا شفیع،  را از آنجا آورده اند ،سگ ها خیلی ارزش دارند.همه دوستشان دارند.
نکند آنجا بهشت روی زمین است.
بهر حال توراهم به بیابان بردند وآنجا زیر گودالی خاک کردند.
چند روز پیش مریم دختر مش حسین، داشت درباره ی ما با دختر دیگری حرف می زد.
می گفت "شب زایمان محلت نگذاشتند و کسی کمکت نکرده تا از درد بمیری."
مریم می گفت "خیلی برایت گریه کرده  است."
کاش من هم بمیرم.درباره من هم حرف زدند.
می گفتند "همه اهالی می گویند سگ آقا رضا عاشق سگ مش مراد شده بود واز روزی که مرده پارس نمی کند نزدیک اذان هم صدایش را مثل بقیه سگ ها نمی شنوند. لاغرشده  وانگار می خواهد بمیرد. شاید هم بیماری گرفته! قرارست اهالی شور کنندتا در بیابان رهایش کنند یا باتیری راحتش کنند که بیماری اش به آنها نرسد." 
دختر مش حسین می گفت "می خواهد مرا فراری دهد."
آری، بهتر است امشب از این دیار بروم.
دوست دارم زودتر بروم،سمت همان جای دور، که سگ آقا شفیع را از آنجا آورده اند

نویسنده:#اکرم_(قلمدون)


شبانگاه است

وباز
خیالت
 در آغوشم آرمیده.
برایش
 لالایی خوانده ام:

"لالا، لا، لا گل لاله
بگو، عشقم کجا خوابه
لالا، لا، لا گل مریم
به یادتو بازم،هر دم
می خونم شعر لالایی
عزیز دل کجا خوابی"

باز هم یادت  
گوش می دهد
می بیند
و مرا می بوسد
دستش را می گیرم ومی خوابم 
من ویادت 
هر شب 
دلتنگ تو می شویم
صبح ها 
که بیدار می شوم 
در آغوشم نیست 
کنار تو آمده
و باز
تا بیدار می شوم
زودتر از
 باز شدن پلک هایم
برمی گردد
و
 بوی تورا 
برایم
به ارمغان می آورد.
براستی که 
چقدر
یادت  با وفاست؛
هرگز 
دمی،
تنهایم نمی گذارد.

شاعر:اکرم (قلمدون)


روز اول دیدمت مست وپریشونت شدم
زیر بارون نگات خیس وغزلخونت شدم

فک می کردم آخر تموم غم های منی
معنی رهاشدن، درمون دردهای منی

می دونستم که تو قهرمان قصه ها میشی
تو کویر قلب من با عث چشمه ها میشی

مزرعه میشم، خاک میشم، آب میشم
پا بزاری تو دلم یک گل شبتاب میشم
روح من گلدون تو ،دستای تو نرگس ویاس 
تن من خاک میشه ،گل های دستات بکار

واسه تو پر می کشم آخر پرواز میشم
اسمتو میارم و صدای آواز میشم

قایقت میشم دستای من پارو میشه 
واسه زحمای تنت لب های من دارو میشه

چشم های من گل های قالی زیرپات شدن
تو بیا روی گل ها، ببین چشام فدات شدن

اکرم (قلمدون)


برای دیدنت
 جاده شب را
زیر باران می پیمایم
تا
 به دهکده روز
برسم،
 و لحظاتی 
در مهمان خانه چشمانت
اتراق کنم.
خیس باران اشکم
وچتر نگاهت را 
کم دارم.
 خورشید من،
کاش صبح
 با تابش نگاهت 
روشن می شدم
کاش، 
می دانستی 
بی تو 
چقدر تاریک 
شده ام،
من 
این روشنایی اندک را 
از دهلیز خاموشی
جستجو می کنم 
که نور مهرت را
به همه می تاباند
وبا همان شعاع نور
برایت 
شبانه می نویسم

شاعر: اکرم (دلنوشته)


دست هایت،
بوی یاس و
 بوی گندم
 می دهد؛
بوی نان گرم، 
بوی 
تفاهم
 می دهد؛
بر
 سپهر بی کران
 روی تو،
بادهای صبا 
بر
موی تو؛
چشم هایت،
 یک غزال بی صدا،
ابر و باران و 
شبی بی انتها؛
لب به لب،
چون می گذاری برصدا،
نغمه ها،
 پیدا شود با‌ هر ندا؛
تو نباشی 
شعر من
 عصیان کند؛
این دلم،
 با حسرتت،
 طوفان کند.

شاعر: اکرم (قلمدون)

اکرم  


@author_aa


کاش گیتارم شوی،
تا جهان موسیقی روییدنم بشنود،
ای تک ستاره خوشبختی،

در نی لبک لب هایت،

موسیقی عشق را می نوازم.
وقتی انگشتانم،

تارهای گیتار تنت را می نوازد،

من،

آنهارا کلمه به کلمه شعر می کنم

و موسیقی چشمان تو را می نوازم.

نویسنده: اکرم (قلمدون)


نفس هایت ناقوسی بود 
که

در کلیسای قلبم نواخته شد. 
من راهبه دیر تو هستم. 
بگو تا معبد چشمانت چقدر راهست؟
صلیب عشق تو گردن آویز من هست.
ای مسیح من،

بگوچگونه،

 بر روح مرده من  دمیدی
که زنده شدم
و

متولد شدم با درد عشقت 
و

از پیله تنهایی ام بدر آمدم.
بگو،

با من سخن بگو
آنسان که ناقوس ها نواخته می شوند؛
آنسان که آتشکده ها روشن می شوند؛
آنسان که  حرم ها با گلاب شسته می شوند.
آنسان سخن بگو ،
آنسان،

من روشن می شوم،

نواخته می شوم، 

و شسته می شوم.

شاعر: اکرم (قلمدون)


نوشین لبم در خواب خوش،بی تاب رویش گشته ام
آذین زدم شب رابه دل، مدهوش مویش گشته ام
دانم که درخوابست ومن عاقل ترین دیوانه ام 
بی تاب او، بی خواب او، آواره میخانه ام
من با شراب چشم او، ساغرترین مستانه ام
بربستر تاریک شب امشب غزل را زاده ام 

شاعر: اکرم (قلمدون)


❤️ای مهرتو درجان ها،آغوش توبستان ها
❤️من درشب هجرانت ،دردام شبستان ها
❤️گویند حذر باید از روی تو ای ماهم 
❤️دوری نگه باید از چشم تو ای شاهم 
❤️گویند که زنجیرست آن زلف پریشانت 
❤️درحجله یک هوراست آن صورت عریانت
❤️آشفته ی تنهایم درحجله ی جانی تو 
❤️عریانی روحم را تن پوش نهانی تو 
❤️گم گشته آن رویم ،دل بسته به یک مویم 
❤️ای شب تو بدان این را آغوش که راجویم
❤️او آتش جان ها هست نزدیک نشوجانا
❤️این حرف رقیبانست دوری نکنم یارا
❤️گرآتش جان هایی پس این خنکی ازچیست 
❤️من مست گلستانم، این بوی گلاب ازکیست

شاعر: اکرم (قلمدون)


برای اولین بار

چشم های کوچکش رابه قالی دوخت؛
نگاهش رنگ شب داشت، با اینکه رنگ چشمانش روشن بود ولی انگار شب با تمام وحشتش درآنها خانه کرده بود.
فقط پلک می زد وگاهی نگاهش رابه اطراف می انداخت.
می دانست کار خطرناکی هست، ولی باید انجامش می داد.
باید سختی این کار را تحمل می کرد .هربار تصمیم گرفته بود نتوانسته بود.
ولی امروز هر طور بود باید عزمش راجزم می کرد.
وقتی مادرش شروع به کار کرد.
مهران خودش رابه خواب زد.
مهین کنارش نشست ودستی به موهای بلوندش کشید
- حیوونی؛چطور خوابش برده!
مهین به آشپز خانه رفت و با منیژه مادر مهران مشغول حرف زدن شد. 
-اینجا رو هم دستمال بکش!
بعدبه سالن آمد وروی کاناپه لم داد. مهران حس می کرد نفسش به شماره افتاده است.
باخودش گفت: راستی چقدر سخت است خودت رابه خواب بزنی.
غلتی زد وپشتش را به مهین کرد.
مهین مشغول حرف زدن با گوشی همراهش شد.
مهران از جایش بلند شدونشست، فهمیده بود که مکالمه مهین ش کمتر از 5‌ دقیقه طول نمی کشد.
پس حداقل 5دقیقه وقت داشت خودش را آماده کند.
مهین با دیدن مهران لبخندی زد.
زن با محبتی بود.صدای نازک وچهره ملیحی داشت. لبخند از روی لب هایش پاک نمی شد.گاهی هم گریه می کرد، اما انگار گریه هایش هم به اندازه خنده هایش زیبا بودند.
همیشه با دستمال گلدوزی ابریشمی اشک هایش را پاک می کرد که آرایشش به هم نخورد.
منیژه گاهی برای کمک به خانه آنها می آمد.
مهران ایستاد. قلبش به شدت می تپید. اولین بار بودکه می خواست چنین کاری کند.
نباید مادرش می فهمید. اگر می فهمید حتما ناراحت می شد.
منیژه غرق در کار شده بود. پول کرایه، پول خورد وخوراک، پول مدرسه
انگار یک کارگر تمام وقت بود، برای فرزندانش
دستان ترک خورده اش زمخت وخشن شده بودند.
دیگر آن منیژه قبلی نبود؛جدی وکمی عبوس شده بود،با دیگران کم حرف می زد، حتی گاهی باخودش حرف می زد .انگار روح او، تبدیل به مردی خودساخته شده بود.
مهران این ها را می فهمید،به آشپز خانه رفت.
منیژه مشغول شستن ظرف ها بود.
حداقل تا دقایقی از پای ظرفشویی به این طرف نمی آمد.
وقتش رسیده بود. مهران روبروی مهین ایستاد .مهین همچنان لبخند می زد.
روسری سفید وآرایش ملایمش اورا زیباتر کرده بود.
نگاه مهران با نگاه مهین در آمیخت. مهران فقط چهار سال داشت اما به هر حال انسان بود و نیاز هایی داشت.
مگر نه آدم تشنه، سراب را آب می بیند؛ مگر نه آدم گرسنه مجبور به ی می شود.خب مهران هم
مهین با تعجب به مهران نگاه کرد، ازخواهرش خداحافظی کرد وگفت:عزیزم چی می خواهی؟ گرسنه ای؟
مهران به یکباره خودش را در آغوش مهین انداخت ودستانش را دور گردن او چون حلقه ای آویخت ومهین بهت زده اورا در آغوش کشید .

✅نویسنده:#اکرم_(قلمدن)


اوهنوز زیبا بود

رنگ آسفالت خیابان تغییر  کرده بود وسفید شده بود.
بارش  برف همچنان ادامه داشت.
یقه پالتوی پشمی اش را بالاتر آورد ودور صورتش پوشاند.
سوزش سرما روی انگشانش تأثیر گذاشته بود، چنانچه احساس می کرد هر لحظه ممکن است انگشانش قطع بشوند.
چاره ای نبود باید در خانه ای را می زد.
نگاهی به دوطرف خیابان انداخت.
در این صبح سرد زمستانی خانه ها گویی جسدهای مرده ای بودند که ته مانده روحشان در حال حلول بود.
هنوز هم کمی توان داشت. باید راه می رفت.
شاید کسی پیدا می شد.
وقتی به بیمارستان فکر می کرد وهزینه های درمان تنها فرزندش دیگر انگار چیزی حس نمیکرد، که سرما،نه خستگی و نه  حتی طعم زندگی.
زندگی او خلاصه شده بود در تلاش برای کمتر درد کشیدن یک موجود کوچک دیگر.
دیگر حتی به چراها وکاش ها فکر نمی کرد.
 به آینده و به موعظه های کتب دینی و حتی به قانون ها نمی اندیشید.
نگاهی به آسمان کرد.
آیا می شد دعا کرد!
انگار یادش رفته بود برای هرچیزی نمی شود، دعا کرد.
شایدبا نگاهش چیزی خواست از کسی که انگار اولین سلول بدنش با وجوداوعحین شده بود.
صدای ماشینی که آرام آرام چون سوسماری وحشی در دل جاده می لغزید، اورا به خود آورد.
سریع کیفش را باز کرد، کمی عطر زد و آیینه اش را در آورد؛ یقه پالتویش را از روی صورتش کنار کشید؛ خوب بود.اوهنوز زیبا بود

نویسنده: #اکرم_(قلمدون)


#داستان_کوتاه_فابل 

#داستان_یک_سگ

روزها از پی هم سپری می شود، ولی دیگر از تو خبری نیست.
دیگر بوی تنت را نسیم برایم نمی آورد.
دیگر آن چشمان پرعطش در نگاهم گم نمی شود.
امروز وقتی کنار گوسفندان بودم یکی از آنها به نزدیکم آمد؛چشم هایش همرنگ چشمان تو بود وچقدر احساس کردم دلم برایت تنگ شده و ناخواسته اشک ریختم.

چه شد!با ما چه کردند
یادت می آید اولین باری که به ده آمده بودید.تو هم مثل من لابه لای گوسفندان راه می رفتی.
همان روز یکی از گوسفندان شما فرار کرد.چقدر دنبالش گشتیم.
پای تو به سنگی برخورد کرد و زخمی شد، کمکت کردم تا بلند شوی.
آن شب تابستان به تو گفتم حالا که گوسفند پیداشده، دور از چشم اهالی بیا امشب را کنار هم باشیم.تا صبح کنارهم بودیم .
 نزدیک اذان بود که بلند شدیم وبه ده برگشتیم.
بعد از آن تمام فکر من  شده بود دیدن تو.
ظهرها کنار هم در صحرا می خوابیدیم .چند ماه بعد بود که فهمیدم قرارست بچه دار شویم.
تو آنها را به دنیا آوردی. آنهاچقدر کوچک وزیبا بودند.
یکی شبیه من، یکی شبیه تو.
آن شب تا سپیده صبح برایت دعا کردم.
چقدر بی قرار بودم، چقدر دور خودم راه می رفتم. چون شیری وحشی در قفسی تنگ.
فردا ی آن روز صبح وقتی به نزدیک خانه   ات آمدم تا ببینمت، اما چشمانت بسته بود و تو به خوابی همیشگی فرو رفته بودی. اهالی بچه های مارا روی رودخانه انداختندمثل توله های خالخالی سگ حاجی کمال که زیاد بودند وآنها را هم  روی آب رودخانه می گذاشتند تا آب آنها ببرد
می گویند در جایی دور که سگ آقا شفیع،  را از آنجا آورده اند ،سگ ها خیلی ارزش دارند.همه دوستشان دارند.
نکند آنجا بهشت روی زمین است.
بهر حال توراهم به بیابان بردند وآنجا زیر گودالی خاک کردند.
چند روز پیش مریم دختر مش حسین، داشت درباره ی ما با دختر دیگری حرف می زد.
می گفت "شب زایمان محلت نگذاشتند و کسی کمکت نکرده تا از درد بمیری."
مریم می گفت "خیلی برایت گریه کرده  است."
کاش من هم بمیرم.درباره من هم حرف زدند.
می گفتند "همه اهالی می گویند سگ آقا رضا عاشق سگ مش مراد شده بود واز روزی که مرده پارس نمی کند نزدیک اذان هم صدایش را مثل بقیه سگ ها نمی شنوند. لاغرشده  وانگار می خواهد بمیرد. شاید هم بیماری گرفته! قرارست اهالی شور کنندتا در بیابان رهایش کنند یا باتیری راحتش کنند که بیماری اش به آنها نرسد." 
دختر مش حسین می گفت "می خواهد مرا فراری دهد."
آری، بهتر است امشب از این دیار بروم.
دوست دارم زودتر بروم،سمت همان جای دور، که سگ آقا شفیع را از آنجا آورده اند

نویسنده:#اکرم_(قلمدون)


داستان کوتاه: قربانی

سحر از خواب که بیدار شد، صورتش را شست و نگاهی به چمدان کوچکش کرد.از اینکه نمی توانست همه ی عروسک هایش را ببرد، ناراحت بود؛ ولی وقتی یاد قول پدرش می افتاد که وسایلشان در خانه می مانند تا مدت دیگر که برگردند، ناراحتی اش کمتر می شد.
سحر وارد آشپزخانه شد. با دیدن مادر و پدرش که  لباس هایشان را پوشیده و درحال خوردن صبحانه بودند، گفت: سلام، صبح بخیر.
مادر سحر،زهرا گفت: سلام به روی ماهت، بگو hello! سحر خانم قرار بود انگلیسی حرف بزنی تا زبونت روان بشه.
پدر سحر، علی بلند شد و دست کوچک سحر را گرفت وبوسید و بعد اورا روی صندلی نشاند.
سپس رو به زهرا گفت: زهرا جان، بچه رو اذیت نکن؛ برسیم اونجا خودش یاد می گیره.
زهرا لقمه ای برای سحر گرفت وگفت: بیا سحر جان بخور، فدای این چشمای رنگی دخترم بشم.
سحر لقمه را گرفت و گفت: مامان تبلد سه سالگیم لو اونجا می گیلیم‌؟(تولد سه سالگیم رو اونجا می گیریم)
علی و زهرا هردو با صدای بلند خندیدندوگفتند: بله؛ تولد سه سالگی سحر خانم رو اونجا می گیریم.
سحر با ناراحتی گفت: یعنی تنهایی؟
زهرا با اشتها لقمه اش را قورت داد و گفت: عزیز دلم؛ تنهایی نه، ولی اندازه اینجا شلوغ نمیشه.حالا لقمه ات رو بخور تا آماده ات کنم. باید زود بریم فرودگاه.
سحر لقمه اش را خورد و همراه زهرا اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند.
وقتی هر سه آماده شدند، سحر کنار جا کفشی رفت. نمی دانست کدام کفشش را بپوشد.دوجفت را خیلی دوست داشت‌.
کفش های صورتی و قرمز. 
کفش های قرمز را پوشید وبعد زیپ کیفش را باز کرد تا دور از چشم زهرا و علی، کفش های قرمز را با خودش ببرد.
امافقط یک لنگه کفش در کیفش جا شد.
کنار جا کفشی نشست ولنگه کفش قرمز جا مانده را در دست گرفت وگفت: زود بل می گلدیم(برمی گردیم) و تو لو هم  با خودمون می بلیم(تو رو هم با خودمون می بریم).
ساعتی بعد هر سه سوار بر هواپیما  شدند.
تاریکی و هوای سرد کمی سحر را ترسانده بود، اما بودن کنار پدر و مادرش که بعد از هفت سال معالجه و پیگیری توانسته بودند،صاحب فرزند شوند، مانع از هر احساس نا امنی می شد.
زهرا لنگه کفش را از کیفش در آورد و گفت: بیا از پنجله(پنجره) ت خدافظی کن.الان تو جا کفشی داله بلات گلیه می کنه( داره برات گریه می کنه)، بعد گل سرش را در آورد و روی لبه کفش زد وگفت: بیا اینم بلات زدم که نالاحت نباشی (برات زدم که ناراحت نباشی)، سپس آن را به پنجره چسباند و تکان داد.
زهرا با دیدن سحر، گفت: الهی قربونت بشم اینو چرا آوردی؟
سحر گفت: خودش دلش خواست بیاد.داله (داره)با خواهلش(خواهرش)بای بای می کنه.
قبل از آنکه زهرا حرفی بزند، صدای انفجار در قلب آسمان پیچید وهواپیما کمتر از چند ثانیه منفجر شد

سینا ماسک را از روی صورتش برداشت و دستکش هایش را در آورد و لنگه کفش را از بین لاشه های سوخته ی هواپیما بیرون آورد.اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: احتمالا لحظه ی انفجار از پنجره پرت شده.چه شانسی داشته که قربانی نشده‌، این گل سرچرا بهش وصل شده.

نویسنده: اکرم (قلمدون)


خدایا 

برای از  تو نوشتن 
واژه ها را در آب حوض انداختم‌
تا بزدایم
از آنها
غبار تعلق
خدایا 
آرمیده ام 
آغوش آرامشت
با نی نی نگاهت 
در چشم های خیس
گوش می دهم
نجوایت را
میان رقص علف ها با صدای باد
میان شر شر رودخانه 
میان جیک جیک گنجشکان
و عطر وجودت
در خاک باران خورده
و عطر یاس ومریم
مرا مدهوش می کند 
از کجا به تو باید رسید 
که همه جا تویی 
از که باید تورا شنید 
که جز صدایت نیست
در کدام احساس تو را باید شناخت
که تو خدای احساسی.


داستان کوتاه: قربانی

سحر از خواب که بیدار شد، صورتش را شست و نگاهی به چمدان کوچکش کرد.از اینکه نمی توانست همه ی عروسک هایش را ببرد، ناراحت بود؛ ولی وقتی یاد قول پدرش می افتاد که وسایلشان در خانه می مانند تا مدت دیگر که برگردند، ناراحتی اش کمتر می شد.
سحر وارد آشپزخانه شد. با دیدن مادر و پدرش که  لباس هایشان را پوشیده و درحال خوردن صبحانه بودند، گفت: سلام، صبح بخیر.
مادر سحر،زهرا گفت: سلام به روی ماهت، بگو hello! سحر خانم قرار بود انگلیسی حرف بزنی تا زبونت روان بشه.
پدر سحر، علی بلند شد و دست کوچک سحر را گرفت وبوسید و بعد اورا روی صندلی نشاند.
سپس رو به زهرا گفت: زهرا جان، بچه رو اذیت نکن؛ برسیم اونجا خودش یاد می گیره.
زهرا لقمه ای برای سحر گرفت وگفت: بیا سحر جان بخور، فدای این چشمای رنگی دخترم بشم.
سحر لقمه را گرفت و گفت: مامان تبلد سه سالگیم لو اونجا می گیلیم‌؟(تولد سه سالگیم رو اونجا می گیریم)
علی و زهرا هردو با صدای بلند خندیدندوگفتند: بله؛ تولد سه سالگی سحر خانم رو اونجا می گیریم.
سحر با ناراحتی گفت: یعنی تنهایی؟
زهرا با اشتها لقمه اش را قورت داد و گفت: عزیز دلم؛ تنهایی نه، ولی اندازه اینجا شلوغ نمیشه.حالا لقمه ات رو بخور تا آماده ات کنم. باید زود بریم فرودگاه.
سحر لقمه اش را خورد و همراه زهرا اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند.
وقتی هر سه آماده شدند، سحر کنار جا کفشی رفت. نمی دانست کدام کفشش را بپوشد.دوجفت را خیلی دوست داشت‌.
کفش های صورتی و قرمز. 
کفش های قرمز را پوشید وبعد زیپ کیفش را باز کرد تا دور از چشم زهرا و علی، کفش های قرمز را با خودش ببرد.
امافقط یک لنگه کفش در کیفش جا شد.
کنار جا کفشی نشست ولنگه کفش قرمز جا مانده را در دست گرفت وگفت: زود بل می گلدیم(برمی گردیم) و تو لو هم  با خودمون می بلیم(تو رو هم با خودمون می بریم).
ساعتی بعد هر سه سوار بر هواپیما  شدند.
تاریکی و هوای سرد کمی سحر را ترسانده بود، اما بودن کنار پدر و مادرش که بعد از هفت سال معالجه و پیگیری توانسته بودند،صاحب فرزند شوند، مانع از هر احساس نا امنی می شد.
زهرا لنگه کفش را از کیفش در آورد و گفت: بیا از پنجله(پنجره) ت خدافظی کن.الان تو جا کفشی داله بلات گلیه می کنه( داره برات گریه می کنه)، بعد گل سرش را در آورد و روی لبه کفش زد وگفت: بیا اینم بلات زدم که نالاحت نباشی (برات زدم که ناراحت نباشی)، سپس آن را به پنجره چسباند و تکان داد.
زهرا با دیدن سحر، گفت: الهی قربونت بشم اینو چرا آوردی؟
سحر گفت: خودش دلش خواست بیاد.داله (داره)با خواهلش(خواهرش)بای بای می کنه.
قبل از آنکه زهرا حرفی بزند، صدای انفجار در قلب آسمان پیچید وهواپیما کمتر از چند ثانیه منفجر شد

سینا ماسک را از روی صورتش برداشت و دستکش هایش را در آورد و لنگه کفش را از بین لاشه های سوخته ی هواپیما بیرون آورد.اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: احتمالا لحظه ی انفجار از پنجره پرت شده.چه شانسی داشته که قربانی نشده‌، این گل سرچرا بهش وصل شده.

نویسنده: اکرم (قلمدون)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها